مرگ سخن می گوید
مرگ سخن مى گويد
رى آرچر،ترجمه: سميرا نيك نامى: در شهر بغداد، بازرگانى خادم خود را براى تهيه مايحتاج روزانه روانه بازار كرد. چندان نگذشته بود كه خادم، لرزان و پريشان حال بازگشت و گفت: «ارباب، الان كه در بازار بودم، در انبوه جمعيت زنى به من تنه زد و آن گاه كه برگشتم، دريافتم او ملك الموت است كه مرا به سويى پرتاب كرده . در من نگريست و چهره اش رنگى از تهديد داشت. حالا اسبتان را به عاريه به من بدهيد تا از شهر دور شوم و از سرنوشت بگريزم. به سامرا خواهم رفت و آنجا، مرگ مرا در نخواهد يافت.» بازرگان اسبش را به او داد. خادم بر اسب جهيد؛ مهميز زد و تا آنجا كه اسب در توان داشت، چهارنعل تاخت. سپس هنگامى كه بازرگان به بازار پاى گذاشت و مرا ايستاده در ميان جمعيت ديد، به سويم آمد و گفت: «چرا به تهديد در خادم من نظر كردى، امروز صبح كه وى را در بازار ديدى؟» گفتم: «در نگاهم نه تهديد، كه شگفتى بود. چون او را در بغداد ديدم، مبهوت شدم؛ چرا كه امشب با او در سامرا وعده ديدار داشتم.»
روزنامه ی شرق
0 Comments:
Post a Comment
<< Home