The United PR1 Friends

This weblog is for Iranian,Tabrizian,Farzaneganian,pr1 friends. We've been friends since 4 years ago. About 33 people,with 33 quite different attitude to everything that gathered together.

Friday, February 17, 2006

مرگ سخن می گوید



مرگ سخن مى گويد

رى آرچر،ترجمه: سميرا نيك نامى: در شهر بغداد، بازرگانى خادم خود را براى تهيه مايحتاج روزانه روانه بازار كرد. چندان نگذشته بود كه خادم، لرزان و پريشان حال بازگشت و گفت: «ارباب، الان كه در بازار بودم، در انبوه جمعيت زنى به من تنه زد و آن گاه كه برگشتم، دريافتم او ملك الموت است كه مرا به سويى پرتاب كرده . در من نگريست و چهره اش رنگى از تهديد داشت. حالا اسبتان را به عاريه به من بدهيد تا از شهر دور شوم و از سرنوشت بگريزم. به سامرا خواهم رفت و آنجا، مرگ مرا در نخواهد يافت.» بازرگان اسبش را به او داد. خادم بر اسب جهيد؛ مهميز زد و تا آنجا كه اسب در توان داشت، چهارنعل تاخت. سپس هنگامى كه بازرگان به بازار پاى گذاشت و مرا ايستاده در ميان جمعيت ديد، به سويم آمد و گفت: «چرا به تهديد در خادم من نظر كردى، امروز صبح كه وى را در بازار ديدى؟» گفتم: «در نگاهم نه تهديد، كه شگفتى بود. چون او را در بغداد ديدم، مبهوت شدم؛ چرا كه امشب با او در سامرا وعده ديدار داشتم.»
روزنامه ی شرق

0 Comments:

Post a Comment

<< Home