The United PR1 Friends

This weblog is for Iranian,Tabrizian,Farzaneganian,pr1 friends. We've been friends since 4 years ago. About 33 people,with 33 quite different attitude to everything that gathered together.

Friday, March 31, 2006

شعر کلاغ خانوم

این شعر را کلاغ خانوم سرودن کلاغ دختر شبنمه
شبنم نگفته بودی غیر ابو الفضل بازم بچه داری

!دنگ و دنگ ودنگ، زنگ مدرسه
امروز چي داريم؟
! درس هندسه
تق وتق وتق، صداي چيه؟
!صداي دره،به گوش ميرسه
!!!كي داره مي آد؟عمو يك دو سه
: يكي مي پرسه
امروز چند شنبه است؟
،يكي مي رسه
!ميگه دو شنبه است

،خلاصه عمو، وقتي مي آد تو
،ميره اون جلو ، بالاي سكو
،تا مياد بگه، دو تا كلوم درس
!!بچه ها از پشت، ميگن ديگه بس
،بله بچه ها ااا، عمو جون ما
،به اين زوديها
،نمي ره از رو
!يا كه مثلا، نمي ره توغار
،مي مونه اونجا
تند وتند وتند زود و زود وزود
، چندتا مسئله، از تو كتابا
!! مي كشه بيرون، مي ده بهمون
،به خيالش كه ما، عين آدما
!! مي شينيم به درس
!! گوش ميديم به حرف
،آره دخترا
،اين مسئله ها، واسه ي ماها
،عين پستونك، واسه بچه ها
!!! آروم مي كنه سر وصداها

،خش وخش وخش
،خرت وخرت وخرت
صداي چيه؟
!مثل هميشه، از پشت مي پيچه
!آهان فهميدم
،صداي غذاست، يكي اون پشتهاست
!!!داره ميخوره، دوتا دوتا چيپس
!!!سه تا سه تا كيك

!اما بچه ها،يه نيگا كنين اينور كلاس
!گوشه ي كلاس، نقطه ي حساس
!!جاي چندتا فارس،هميشه غوغاست
!انگار تو كلاس،يه دونه صداست
!چقدرهم آشناست
!آره آفرين، درسته به جاست
!!!صدا شبنمه، باباي كلاس
،يه بوم دو هواست
،هميشه به راه ست
،حرفاشو ميگم، متنهاشوميگم
!!!جواباي سربالاشو ميگم

،يه كم اونورتر، نزديك خزر
!!! يه مامان داريم، ننه فرانك
،اين ننه ي ما،با اين عموجون
!هي مي زنه فك
،انگار عموجون، بدش نمي اد
!از يه فصل كتك !از اين فرانك

،آره مي گفتم
،اونطرف ترها، يه كم دورترها
!جاي شاديه، خاله ي كلاس
!!از نظر من، ساعت گوياست
،ازحق نگذريم
!!يه گوله نمك، يه تيكه طلاست
!البته گاهي، خيلي بي حياست
!خوب ديگه بسه! برگرديم كلاس

!صداسرفه ها، صداخنده ها
!!يكي زده سوت،يكي خورده مشت
!!يكي زده شوت، يكي گفته:هشش
،آره بچه ها، همه ي اينا، يعني كه حالا
!همگي با هم، دست كي بالا؟ !دست بچه ها
،بله بچه ها،عزيزاي دل
،اينجاست كه ديگه،عمو جون ما
!ميشه مث ما،قاطي ماها
!عين بچه ها، صد رحمت به ما
!يكي ما بگو، يكي تو بگو
!!!دوتا ما بگو، تو هيچي نگو
!آره ديگه خوب،عمو جون ماست
!!بي شوخي ميگم، از اون استاداست
!!تا دلت بخواد، خاطره داره
!!!سرزبونش، توي آستينش، توجيب كتش
،هي درمي اره
!كلي روزنامه،كلي مقاله، كلي مسئله
!!!ازتوي اون كيف، كيف جادوييش
،اصلا يكي نيست، بگه تو اون كيف
جا واسه ي، چي ها ديگه نيست؟؟؟

راستي بچه ها، يادتون مي آد
!اون روزاول
،روزي كه عمو، داشت مي اومد تو
!!!باگردن كج ،با سر يه ور؟؟
!چه روزايي بود، يادشون به خير
!!!روزايي كه خوووب، گذشتن به خير
،اصلا بچه ها،فهميدين چرا
خوندم اين شعرو، واسه شماها؟
،سالي كه مياد، امسالو ميگم
!روز اولش، روز دوشنبه است
!!!روزي كه يه زنگ، بازم هندسه است

!تق وتق وتق
،يه لحظه بذار
تق وتق وتق،صداي چيه؟
،صداي دره،ايندفه ديگه
كي پشت دره؟، كي داره مي اد؟
!ايندفه مامان
چي چي مي پرسه؟
! بيا واسه شام
!حالا گفتم شام
!افتاد يادم هان
،راستي عموجون!از اون پيتزاها
!مونده واسه ما، چيزي هنوز، ها؟؟؟
3/29/2006 9:13 PM

Thursday, March 30, 2006

اندر فرمایشات یه تیکه طلا..

با صلوات بر ممد و آل ممد!!
دوستان
من یه مدتی نبودم ... یه کم بیشتر از یه مدت
در این مدت داشتم با دوستان تلاشی می کردم در زمینه ی آموزش خط نا بینایان .. من بودم و سهراب بود و شهرام شب پره که اجرمان با خدا !!!اهم
بله همین 10 روز قبل بود که دوره ی این زبان تمام شد و ما یه مطلبی نوشتیمو تازه اون موقع بود که فهمیدیم کلاسو اشتباهی رفتیم.واون کلاس خط مورس بوده!! حالا بگذریم...
در این مدتی که ما نبودیم گویا یکی از برادران یا خواهران محترم با نام کلاغ پیدا شده که داره مشکوک می زنه
درسته که شبنم و فرانک گفتن که محلش نذاریم و الکی تریپ بی خیالی بیاییم که مثلا برامون مهم نیست ولی من دیگه خیلی خارش دارم البته فکر کنم این خارش از شیپیشام بباشه
بله من هم حدیسات خود را از این عزیز مجهول الهویه اعلام میدارم
1-استاد عزی!!
2- اسی! چون یه جایی اعلام کرده که با بنده نسبت داآشیت داره
3- چی لئوناردو داوینچی
4-اصغر( دااش کوچیکه ی من و اسی-تازه از زندون آزاد شده)
5-بن لادن(لادن چند بار گفتیم این بجه ات را تربیت کن
6-لین چان
به هر حال هر کسی که باشه بتر آدام ده چون از بنده با لفظ یه تیکه طلا یادکرده
شعرش هم خیلی توپه منم همین جا ازش تمنا می کنم خودشو معرفی کنه بذاره این بیماری پوستی فرانک درست بشه
راستی ای ممد کیه؟

Sunday, March 26, 2006

...

.
...
..
.- .
......
- .-.-..- -
...
............
..
.
..
....-
.
.
..
..
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
----...
.
.
.
.
.
.
.
.
.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
این به خط نابینایان نوشته شده و معنی اش اینه که منم هستم

Wednesday, March 22, 2006

...

عجیبه ... عجیب...
هرچی جلو می ری بیشتر می فهمی که چقدر نمی فهمی ... چقدر جاهلی ... چقدر کوچیکی ... کوچیک..
من کیم؟
اصلا مهمه؟؟
یه زمانی خیلی مهم بود، الان احساس خاصی ندارم...
هر کسی به دنیا میاد
انسان
انسان به دنیا میاد
یه آدم کوچولوی پاک و مقدس، یه فرشته
بزرگ می شه
همه ی عقده ها، کینه ها، حسادت ها و تعصب ها توی تیکه ی سیاه قلبش رشد می کنه
شاید این تیکه ی سیاه نذاره از این بزرگ تر بشه
شاید همون طوری بمونه
از این به بعد تنها کاری که این آدم ِ بزرگ شده می کنه اینه که بزرگ شدن اون یکیا رو مسخره می کنه و می خواد نذاره این طوری شه
می خواد همه چی مثِ خودش بشه
چون دیگه خودش عوض نمی شه
پس درستش همینه

عقده، تعصب، خودخواهی، غرور، حسادت، کینه، تعصب، تعصب، تعصب، تعصب

دست خودشه؟؟
دست خود آدمه که عقده ای نشه؟؟
اگه نیست، پس چطوریه؟؟
مانع رشد میشه ولی دست خودت نیست؟
چطوریه که یه چیزی که محیطی بوده و دست خودت نبوده، نذاره به هدفت برسی؟
هدف زندگی، رشد، کمال..
راجع به چیزی که دست خودمون نیست مواخذه می شیم؟

خدا بزرگه، خیلی خیلی
اونقدر که من پیشش هیچی نیستم
هیچی
تهی

پس چی؟؟

تهی تابعه؟
باید باشه؟
تنها کارش همینه؟

نمی دونم
نمی دونم
هنوزم نمی دونم
...

ساعت

ساعت به وقت امسال:12

Saturday, March 18, 2006

جلد هفتم هری پاتر


جلد هفتم هری پاتر

هری پاتر و سیفون جادویی


یکی بود یکی نبود. غیر از یه هری پاتر که قرار بود بره کلاس هفتم مدرسه جادوگری هاگوارتز. هری پیش خانواده ی دورسلی زندگی می کرد که خیلی بدجنس بودن، چون همه ش خورش اسفناج به خوردش می دادن. اونم یه قاط زد و شیر گاز رو باز کرد و یه کبریت زد و همه شونو ترکوند. پلیس هری پاتر رو گرفت و قرار شد که در ملا عام اعدامش کنن، اما همین که طناب دار رو انداختن گردنش، ران و هرمیون (یا همون هرمیایونیایی) سوار یه هیپوگریف سر رسیدن و هیپوگریفه یه گاز زد و طنابو پاره کرد و گرفت به منقارش و همون جور که هری از گردنش آویزون بود تا خود هاگوارتز پرواز کرد. اونجا که رسیدن، خانم پروفسور مک گوناگال که مدیر مدرسه شده بود، یه نگاه به جسد هری انداخت و گفت: خیلی بی شعورین، حالا باید یه هنرپیشه دیگه جای این بیاریم.

شبش توی تالار مدرسه جشن شروع سال تحصیلی بود و همه کلی شام خوردن، هری که چهار پنج تا بطری نوشیدنی عسلی خورده بود، بدجور بهش فشار اومد و دوید دستشویی. وقتی خواست سیفون رو بکشه، توالت فرنگیه بهش گفت: خیلی نامردی که با من این کارو کردی هری. من که یه توالت معمولی نیستم.... هری هم گفت حرف نزن دیگه توالت هم واسه ما زبون درآورده، بعد سیفونو کشید و رفت.

فرداش بچه ها داشتن تو حیاط مدرسه قدم می زدن که یهو دو تا دیوانه ساز که سوار یه جاروبرقی چهارسیلندر بودن، تخت گاز اومدن و کیف هرمیون رو زدن و رفتن. هری و رون هم پریدن رو جاروهاشون و دنبالشون کردن. ته یه کوچه بن بست یکی از دیوانه ساز ها پیاده شد و گفت: خودت خواستی هری پاتر، حالا یه دونه از اون بوسه های دیوانه ساز می کنم که جونت دربیاد. بعد دهنشو چسبوند به دهن هری پاتر و یه هورت کشید و غش کرد، آخه خبر نداشت که هری هر شیش سال یه بار مسواک می زنه. اون یکی دیوانه ساز خواست دربره، هول شد و شنلش رفت کنار و هری و ران کف کردن. چون دیدن طرف کسی نیست جز سورس اسنیپ. هری گفت: ای نامرد تو مادرمو کشتی. اسنیپ گفت: خسته نباشی ، لا اقل یه دور جلدهای قبل رو می خوندی، من دامبلدورو کشتم! بعد دوتایی چوب دستی هاشونو کشیدن و به طرف هم شلیک کردن، طلسم هری گرفت به پاچه شلوار اسنیپ و دودش کرد. ران گفت: نیگا کن هری، زیر شلواری اسنیپ گل گلیه. یهو هری یه چیزی تو سرش جرقه زد و یادش افتاد که وقتی تازه به دنیا اومده بود، این زیر شلواری رو پای باباش دیده واسه همین شاکی شد و گفت: زیر شلواری بابام پای تو چی کار می کنه دزد؟ اسنیپ گفت: من دزد نیستم، این زیر شلواری هم حکایتی داره که اگه بشنوی، کف می کنی، خیلی باحاله. اما الان حیفه، می ذارم آخر داستان می گم که همه سورپریز شن! بعد یه بشکن زد و ناپدید شد. هری که خیلی بهش فشار عصبی اومده بود، دوید و رفت دستشویی هاگوارتز دوباره همون مستراح فرنگیه بهش گفت: یه لحظه صبر کن، بابا من جادویی ام.... نکن این کارو..... می خوام یه چیزی......! هری هم سیفونو کشید و رفت!!

شب، هری و ران تو خوابگاه دراز کشیده بودن که ران گفت مهر هرمیون به دلش افتاده و دوست داره باهاش ازدواج کنه تا یکی باشه روزها بشینه کنار ننه ش و با هم سبزی پاک کنن. هری گفت: اتفاقا من عاشق جینی خواهر تو شدم، اما مشکلم اینه که داداش زاغارتش مانع ازدواج ماست. ران گفت: په با مزه!! چه طوره بریم پیش هاگرید و اون راهنماییمون کنه. بعد دوتایی شنل نامریی انداختن رو سرشون و رفتن بیرون. همین طور که داشتن یواشکی از کنار سرایدار رد می شدن طرف یهو برگشت و گفت: آهای بیرون می رین این کیسه آشغالم بذارین دم در. هری گفت: ببخشید مگه ما نامریی نیستسم؟ سرایدار گفت: شما نامریی هستین، بو گندتون که نامریی نیست!

وقتی بچه ها رسیدن کلبه هاگرید، هاگرید نشسته بود و داشت شیر یه اژدها رو می دوشید. هری و ران مشکلشونو به هاگرید گفتن، هاگرید هم گفت که بچه ها خیلی مواظب باشید و فریب احساسات زودگذرو نخورین. اصل نجابت و اخلاق خوب دختره. اینو که گفت هری و رون خجالت کشیدن و پشیمون شدن و از هاگرید تشکر کردن و رفتن. اژدها هم برگشت و به هاگرید گفت: هوی، یه ساعته چی می دوشی یارو؟ من نر هستم.

وقتی بچه ها برگشتن خوابگاه، هری که تو کلبه هاگرید یه سطل شیر اژذها خورده بود، دوید دستشویی. امیدوارم فکر نکنین این صحنه ها بدآموزی دارن چون همه ش اهمیت دراماتیک داره. توالت فرنگیه باز تا هری رو دید گفت: هری به من پشت نکن، من باهات حرف مهمی دارم، من....اوف!! اما دیگه نتونست حرف بزنه، هری هم سیفون رو کشید و رفت.

شب هری کلی خواب عمو پورنگ و خاله شاهدونه و چیزای وحشتناک دیگه دید و دستشویی اش گرفت. پا شد و رفت دستشویی، اونجا همون توالت فرنگیه دوباره گفت: ببین، یه دیقه خودتو نگه دار بذار من حرفمو بزنم، نمی ترکی که.... اما هری که داشت می ترکید گوش نکرد و به کارش رسید، این بار همین که دستش به سیفون خورد صدای رعد و برق ترسناکی بلند شد و توالته لرزید و بامبی تبدیل شد به آلبوس دامبلدور! هری گفت مگه شما نمرده بودین؟ دامبلدور گفت: ای کاش مرده بودم و به این روز نمیفتادم. وقتی اسنیپ منو جادو کرد، خودمو به این شکل در آوردم تا دورادور مراقبت باشم، اووقت توی بی مرام بین چهل تا توالت فرنگی اینجا، هی گیر دادی به من.... هری گفت: آخه چرا زودتر نگفتین؟ دامبلدور جواب داد: ببند فکت رو! هری خیلی معذرت خواست و گفت امیدواره دامبلدور به بزرگواری خودش اونو ببخشه، دامبلدور هم بعد از دو سه تا چک و لگد، بزرگوارانه هری رو بخشید و گفت: هری، من باید یه راز بزرگیو بهت بگم که اگه بشنوی هم تو هم خواننده ها کف می کنین.... من باباتم.

هری هم گفت: بابا اگه می شه پول بده فردا می خوایم بریم کافه سه دسته جارو. دامبلدور برا این که ضایع نشه به روی خودش نیاورد و گفت: نه پسرم اشتباه نکن.... جیمز پاتر پدر تو نبود. من و جیمز دوستای صمیمی بودیم و بعد هر دو عاشق مامانت لی لی شدیم اما لی لی فریب ثروت پدرت رو خورد و خواست با اون ازدواج کنه همین موقع من بابات رو برا یه ماموریت فرستادم لندن، اونم ناپدید شد و مدت ها گذشت. من با لی لی ازدواج کردم یه روز یهو سرو کله ی جیمز پیدا شد و حسابی قاط زد و گفت: نامردها من که تازه همین دیروز رفتم لندن. ما هم برا اینکه ساکتش کنیم خواهر کوچیکه لی لی رو دادیم به جیمز که ثمره ی اون ازدواج تو بودی.

هری گفت: خوب با ین حساب که تو می شی شوهرخاله م نه بابام. دامبلدور هم ریشش رو خاروند و گفت : آها، از اون لحاظ. پنجاه هزار امتیاز به گریفیندور اضافه می شه!

فرداش هری و ران و هرمیون دسته گل و شیرینی خریدن و رفتن که پروفسور مک گوناگال رو برا دامبلدور خواستگاری کنن و بعد هم جشن مفصلی گرفتن و همه رو دعوت کردن. ولدمورت هم اومد توی مراسم و دست دامبلدورو بوسید و گفت: منو ببخشین، من در نادانی به سر می بردم اما این یه ماهه رو نشستم و یکی از این سریال های سی شبه رضاعطاران و حسن جوهرچی رو دیدم و پی به اشتباهاتم بردم و متحول شدم. همه کف زدن و هورا کشیدن و ولدمورت رو بخشیدن و فرستادن زندان آزکابان تا اعدام بشه. فرداش بچه ها بالاخره از هاگوارتز فارغ التحصیل شدن و رفتن تو صف دیپلمه های بیکار. دامبلدور هم هری رو تبدیل به یه توالت عمومی وسط ترمینال جنوب کرد تا از این طریق حسابی به جامعه خدمت کنه و تلافی اون چند وقت رو دربیاره.

قصه ما به سر رسید.
کلاغه آخرش هم نفهمید قضیه زیر شلواری گل گلی اسنیپ به کجا رسید.
امیدوارم روزنامه ی ایران جمعه رو نخونده بوده باشین. ولی عوضش کرده بودم.... خداییش این تایپ فارسی رو من چه توپ بلدم! یه هفت هشت ساعتی طول کشید تایپ این!!!

عید همه تون مبارک، خوش بگذرونین.

Friday, March 10, 2006

بد بختي هاي يه دختر تو جامعه ما

دو روز پيش روز زن بود و من به مناسبت اين روز مي خوام از مشكلات زنان و دختران تو جامعه
مون بگم از اينكه تو جامعه ما دختربودن يعني بدبخت بودن يعني بيچاره بودن يعني اسيربودن يعني
...در حد يك وسيله بودن يعني
تو به عنوان يه دختر اگه بخواي تو اين شهر رفت وآمد كني رفت و آمدت از هر نوع كه باشه با هر
وسيله اي كه باشه ظاهرت هر طوركه باشه بايد مواظب باشي اگه پياده راه بري بايد مواظب دست
هاي مرداي هوس ران و تنه زدن هاشون باشي اگه با تاكسي بري بايد حواست باشه كنارت چه جور
آدمي ميشينه و چي كار مي كنه اگه با ماشينه خودت بري ...خلاصه با هر چي كه بخواي بري بايد
.شش دانگ حواست جمع باشه تا صحيح و سالم و راحت به مقصد برسي
حالا خدا نكنه كه بخواي تو خيابون منتظر كسي باشي هزار تا بوق و چراغ و نگاه هرزه و فكر ناجور
متوجه تو هستن خلاصه هركاري كه بخواي بكني حتي اگه بخواي پلك بزني يا پشه اي رو از خودت دور
.كني بايد مواظب باشي كه بد تلقي نشه
تو جامعه ما يه دختر نمي تونه مثل يه پسر راحت باشه نمي تونه راحت دوچرخه سواري كنه نمي تونه
توخيابون بلند صحبت كنه نمي تونه تو خيابون شاد و شنگول باشه يا مثلا زير لبش آهنگي رو زمزمه
.كنه و نمي تونه خيلي از كار هاي ديگه اي رو كه پسر ها به راحتي انجام مي دن انجام بده
آخرش اين دختره يا ازدواج مي كنه يا نمي كنه اگه ازدواج نكنه تا آخر عمر همه براش دلسوزي مي كنن
و مي گن دختر بيچاره كسي پيدا نشد كه بگيرتش (بخرتش ) واگرم ازدواج كنه همه بدبختي هاش چند
برابر مي شه براي خيلي از كارها به اجازه شوهرش نيازداره شوهرش هر وقت كه بخوادمي تونه يه
.زن ديگه بگيره (بخره ) و به راحتي مي تونه زنشو طلاق بده و خيلي چيزاي ديگه
اين بدبختي ها بعد از مرگش هم ادامه دارن يه خانم وقتي مي ميره حتي عكسش رو هم رو اعلاميه
.ترحيمش نمي زنن اينا فقط گوشه اي از رنج ها و مشكلات يه دختر يا يه زن در جامعه ماست
به اميد روزي كه همه و به خصوص دختر ها بدونن وضعيتي كه حاكمه اون چيزي نيست كه بايد باشه
.و يه دختر بتونه به راحتي يه پسر زندگي كنه

snow


Thursday, March 09, 2006

Wednesday, March 08, 2006

بهار سپید

روز جهانی زن را بر همه شما تبریک میگویم به امید روزی که زن ایرانی فقط زن نباشد


من دختر زاده شدم
تا عروسک وجارو به دستم دهند
برادرم در خم وپیچ کوچه ها در بازی با خاک و سنگ زندگی را تجربه می کند
تجربه من از دیوارها بر نمیگذرد
من دختر زاده شدم
تا در طلوع بلوغ
چشم وحشت زده ام
چون چشم اهویی بی قرار راز مرابرملاکند
برادرم امشب خانه نیامد او دیگر مردی شده است
من دختر زاده شدم
تا در پس هر جنگی بازنده باشم ودر اطاله صلح قربانی شوم
من اری دختر زاده شدم

(مهوش قدیریان)

Friday, March 03, 2006

در راس همه چیزها فرهنگ است

Thursday, March 02, 2006

محبوس


Picture By Elshan S.Farshi